محمدحسین جانم ،محمدحسین جانم ،، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
زهرا خانمزهرا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه سن داره

❤خاطرات مرد کوچک❤

آقا محمدحسین و کارهایش(3) .....

- سفر یک روزه محمدحسین جان به شهر پدری : اول از همه به باغ رفتیم که کلی توی آب بازی کردی ، گل های آفتابگردان رو کندی ، پیدا کردن کرم شاخدار و بعدش هم یک خواب دلچسب در باغ ، کمک به پدر جان در تعمیر موتور ، ترسوندن گوسفندهای مادربزرگ و عکس آخری هم مربوط به پارک میشه که به علت غفلت مادر جان ! با تاب برخورد کردی....   - عاشق وبلاگ تماشا کردنی و مرتب میگی نی نی ... - فقط میخوای بری تو کوچه و کلی ذوق میکنی ..... - کافیه یکی از وسایلت خراب بشه دیگه من و بابایی باید گریه کنیم! چون ول کن نیستی تا درستش کنیم ... عاششششششششششششششششقتم ...
25 شهريور 1392

16 ماهگی فندق من ....

پسر شیرین تر از عسلم، 16 ماهگیت مبارک. باور کن از گذر زمان شاکی ام. صبح ها که از خواب پا میشم تا شب اینقدر ازت عکس می گیرم ، می ترسم این روزها از یادم بره. ولی نه مطمئنم شیرین کاری هات هیچ موقع از یادم نخواهد رفت. تو دوران بارداری همیشه تو دلم می گفتم اولین دفعه ای که می بینمت چی می گم..... می دونی چی گفتم : خدایا به خاطر زیباییش و سلامتیش ممنون... واقعا زیبا بودی... خدایا شکرت. امیدوارم این نعمت از هیچ مادری گرفته نشه.... محمدم، پسرم، زندگیم : دوست دارم، دوست دارم، دوست دارم ...
5 شهريور 1392

آقا محمدحسین و کارهایش(2) .....

1- نماز می خونه   البته به شیوه قایم موشک!!!!!   2- به مامان در آشپزی کمک می کنه (پسرم چون قدش به گاز نمیرسه کشوی زیر فر رو به جای صندلی انتخاب کرده و تازگی ها هم بلد شده درجه گاز رو با جرقه با هم بزنه تا شعله روشن بشه بچم یه پا مکانیکه برا خودش) 3 - وقتی کامپیوتر روشن میشه فلش یا رم ریدر رو برا مامان میاره از بس فداکاره 4- قراره در آینده نقاش معروفی بشه ! این هم یه نمونه کارش: 5- عاشق آب بازی : ...
29 مرداد 1392

سفر به مشهدالرضا

سلام گل مامان. بلاخره رکورد مسافرت نرفتنمون شکست و با مامانی و بابایی و دایی ابوالفضل به مشهد رفتیم. خیلی خیلی اذیت مامان و بابااحمد کردی. روز سوم بعد از نماز مغرب و عشا می خواستی مُهر یه آقایی رو برداری و منم برای اینکه اذیت نکنی دستت رو کشیدم . الهی بمیرم که دیگه نتونستی دستت رو تکون بدی. اونشب با گریه شیر می خوردی. صبح تو رو به دارالشفای امام بردیم. پزشک اطفال نبود و پزشک عمومی هم تشخیص داد که از دستت باید عکس بگیریم. مامان فدات بشه که از درد خوابت برده بود. تا عصر تو حرم موندیم تا پزشک اطفال بیاد و بعد از معاینه گفت خداروشکر مشکل حادی نیست ولی باید دستت رو گرم بگیری. تا 2 روز دستت رو تکون نمیدادی و یک دستی حرکت میکردی. الان خداروشک...
14 مرداد 1392