خداحافظی با...
عزیز دلم مبارکت باشه....بلاخره این پروژه هم تموم شد ...الحق بعد از پروژه پستونک و گهواره گیری این یکی خیلی سخت بود....
پنجشنبه عصر در یک عملیات انتحاری مامان تصمیم به از شیر گرفتن شما گرفت....
خونه خاله بودیم که بچه ها داشتن قرمه سبزی میخوردن اما شما فقط اومدی سراغ شیر....عاطفه جون (دختر خاله بنده) هم یه تیکه از قرمه سبزی رو گذاشت روی دیش شما...سه دفعه اومدی شیر بخوری تا دیدی تکه قرمه سبزی روشه گفتی اه و رفتی سراغ بازی....
برای همین عصر با بابا رفتیم امامزاده ولی 2 تا امامزاده بسته بود برای همین بابا پیشنهاد داد که شام رو بیرون بخوریم و فردا صبح بیایم امامزاده....
وقتی شام خوردیم ساعت 9.5 شب شده بود که به بابایی گفتم بیا این آخرین امامزاده رو هم بریم شاید باز باشه....خوشبختانه نمایشگاه کتاب بود و هنوز نبسته بودند....
رفتم برای راحتی اینکار سوره های 4 قل ، یاسین ، آیه الکرسی ، زیارت عاشورا و حدیث شریف کساء خوندم...
فردا صبح ساعت 6 وضو گرفتم و آخرین شیر رو بهت دادم....بعدش هم کمی صبر زرد مالیدم....اولش اومدی دیدی سیاهه نخوردی تا ظهر ....هی نگاه میکردی و میگفتی اه و میرفتی کنار .... فقط شب قبل از خواب خوردی و به علت تلخی بالا آوردی....توی خواب 5 دفعه پا شدی آب خوردی کمی گریه کردی و دوباره خوابیدی....صبح مرتب بهونه گیری میکردی اما هر دفعه خودت میگفتی اه و تموم...دیشب هم فقط 2 بار پا شدی و آب خوردی و خوابیدی....
اینم از ماجرای از شیر گرفتن شما....
متاسفانه رم ریدر خرابه و نمی تونم عکسای این چند مدت رو برات بذارم.....